Web Analytics Made Easy - Statcounter

یکی از رزمندگان یزدی مدافع حرم از خاطرات تکان دهنده اسارت خود در چنگال گروه تروریستی داعش پرده برداشت.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از یزدرسا، محمد مهرانی از اسرای آزاد شده از دست داعش در همایش بسیج مهندسین خاطراتی را از دوران اسارت خود بیان کرد که در نوع خود جالب توجه و حاوی نکاتی قابل توجهی است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

در ادامه این خاطرات را از نظر می‌گذرانیم:

نحوه اسارت توسط داعشی‌ها

ما در سال 91 در 15 مردادماه همزمان با 14 ماه مبارک رمضان، وارد سوریه شدیم. بعضی‌ها می‌گفتند ماشین این‌ها را جای دیگه بردند، نه ماشین ما را نبردند. ماشین ما که از خود فرودگاه حرکت کرد، شاید 500 متر از فرودگاه خارج نشده بودیم که یک دور برگردانی بود دور زد ما دیدیم که30 الی 40 نفر آدم ایستاده‌اند کنار جاده و جاده را بسته‌اند. همه هم از این لباس‌های پلنگی خودمان تنشان است. ما اولین چیزی که پیش خودمان فکر کردیم گفتیم الحمدلله مثل اینکه بسیجی‌های سوریه هم امنیت را برقرار کرده‌اند.

زمانی بود که سردار شهید همدانی وارد سوریه شده بود. حدود 5 الی 6 ماهی بود که وارد سوریه شده بود و بسیج مردمی را آنجا راه‌اندازی کرده بود. ما به نیت اینکه این‌ها بسیجی‌های سوریه هستند، تنها کاری که راننده انجام داد نزدیک این‌ها یعنی 10، 15 متری اینها که رسید ترمز ماشین را کشید، ماشین را خاموش کرد این‌ها وارد ماشین ما شدند، وقتی وارد ماشین شدند یک رعب و وحشتی ایجاد کردند بعد همزمان هم راننده را عوض کردند. شاید چند ثانیه نشد که راننده عوض شد و یک راننده دیگر نشست.

همان‌جا ماشین دور زد یک بریدگی بود وارد یک روستایی شد. دو سه تا ماشین جلوی ماشین ما بود که داشت حرکت می‌کرد، وارد این روستا که می‌شد اتوبوس بود وارد روستا که نمی‌توانست بشود همزمان می‌خورد به سقف این ساختمان‌ها و به درخت‌ها و شیشه‌ها داشت می‌آمد پایین. بالای سر هر دو نفرمان هم یک نفر ایستاده بود اسلحه‌شان کلاش و روی رگبار هم بود. وقتی این برخوردها انجام می‌شد احتمال اینکه هر ثانیه رگبار بشود وجود داشت. شاید نزدیک به 10، 15 کیلومتر اینطوری رفتیم.

جلوی یک ساختمان نگه داشتند. ساختمانی بود حدود 10-15 متر با ماشین ما فاصله داشت. حدود 140، 150 نفر از گروه‌های تکفیری اینجا بودند. یک تونلی درست کردند، (البته ما هیچ وقت خودمان را با آزادگان مقایسه نمی‌کنیم، ولی بعضی وقتا دوستان تعریف می‌کردند که ما از تونل رد می شدیم). ما آمدیم از این تونل رد بشویم اینها دستشان هرچه که بود از چوب و اسلحه و امثالهم گرفته می‌زدند؛ از قبل هم وسایل را آمده کرده بودند کابل‌هایی آماده کرده بودند و تا جلوی ورودی درب ساختمان پذیرایی شدیم! فقط مراقب بودیم ضربه‌هایی که می‌زنند به سرمان نخورد.

یکی دو نفر را بردن آنجا، گردن‌شان را با اره بریدند!

وارد اتاق شدیم، دو تا اتاق بود بغل دست همدیگر. داخل اتاق یک سکو بود، نشستیم روی آن. بعد از دو دقیقه دیگر دیدیم هر کدام از این‌ها دارند وارد اتاق می‌شوند؛ یا دستشان تبر بود یا اره بود یا یک آلت قتاله‌ای مثل قمه و چیزهای دیگر. اولین کاری که کردند آمدند یکی دونفر از دوستان را جدا کردند بردند گردنشان را گذاشتند روی سکویی که آنجا بود و گفتند می‌خواهیم گردن‌هایتان را بزنیم. (برخی مواقع می گویند آدم آخر عمرش است و تصویر زندگی از اول زمانی که بچه بود تا الان مثل پرده سینما از جلوی چشم آدم رژه می‌رود. یعنی رژه رفتن کاملا مشخص بود از ابتدای بچگی‌ام تا زمان آنجا را مثل برق از جلوی چشمم رژه می‌رفت). یکی دو نفر را بردن آنجا، گردن‌شان را با اره بریدند، مقداری زخم کردند به‌طوری‌که خون داشت می‌آمد؛ یک جو بسیار بدی درست کردند همان اول.

نسبت به سید بزرگوار سید حسن نصرالله خیلی کینه داشتند. من متأسفانه اولین نفری بودم که نشسته بودم روی سکو، صدا کرد و گفت پاشو بیا جلو؛ یک عکس از سید حسن نصراالله آورد نشان داد و گفت به آن اهانت کن، توانستم فقط سرم را تکان بدهم و دیگر هیچ‌ چیز متوجه نشدم با اسلحه زد تو صورتم، یک طرف صورتم کلا کبود شده بود، چشمم را باز کردم دیدم بالا سر من ایستاده‌اند، ضرب و شتم عجیبی بود.

آن شب آنجا ماندیم تا حدود ساعت 2 و 3 نصف شب که ماشین آوردند، گروه های 10 نفری و 15 نفری جدا کردند و ما را از آنجا بردند در یک مدرسه. 4، 5 تا گروه شدیم توی مدرسه رفتیم وارد زیرزمین شدیم. داخل زیرزمین نزدیک به 20، 30 سانتیمتر آب بود ولی سکویی بود که تعدادی تخته گذاشته بودند روی آن رفتیم روی این تخته‌ها نشستیم. اعلام کرد که بخوابید، حالا ما اینحا خوابیده اینها دیگر جایی نبود که لگد نکنند، روی پا و سینه و سر و همه جای بدن پا گذاشتند؛ اصلا نگاه نمی‌کردند، فقط چراغ قوه را می‌زدند که صورت را ببینند تا بر روی آن شوک الکتریکی بزنند. یک روز آنجا ماندیم.

نحوه بازجویی داعشی‌ها

ما در این مدت حدود160 روزی که در اسارت بودیم، نزدیک به 25 تا 30 جا عوض کردیم. 24 ساعت یکبار یا 48 ساعت یکبار ما را جابجا می‌کردند. بعد از 2، 3 روز یکی از اینها آمد و گفت 3 نفر از شما در یک درگیری کشته شده است. 3 نفری که می‌گفت یکی از آن‌ها یکی از کسانی بود که مدارک و کارت شناسایی‌اش همراهش بود، یکی هم روحانی ما بود و یکی هم مترجم ما که اهل سوریه بود. قضیه گذشت و ما 5، 6 تا جا عوض کردیم. یک بار ما را بردن در یک سالن خیلی بزرگ، داخل زیرزمین بودیم که به مرور زمان بقیه گروه‌ها هم جمع کردند. وقتی وارد زیرزمین شدیم دیدیم آن سه نفری که گفته بودند کشته شدند هم آمدند. تعجب‌آور بود برای ما چون گفته بودند این سه نفر کشته شدند. بعد گفتند ابوعلی (یکی از همان سه نفر که کارت شناسایی همراهش بود) می‌خواهد برای شما سخنرانی کند، شروع کرد به صحبت کردن، گفت: «من در این مدتی که با اینها بودم آدماهای خوبی بودند. رفتار خیلی خوبی با ما داشتند. من بخاطر اینکه نظامی بودم با من برخورد نداشتند. کمتر ما اذیت شدیم کمتر شکنجه شدیم اگر هر کدام از شما نظامی هستید (حالا هم زمان با اشاره ابرو نشان می‌داد که چیزی نگویید) خودتان را معرفی کنید. اینها با شما خیلی خوب کنار می‌آیند.

بعد فرمانده‌شان آمد تهدید کرد که فردا صبح آخرین روزی است که شما خواسته باشید خودتان را معرفی کنید. خیلی هم تهدید کرد که می‌کشیم، می‌گیریم، می‌بریم. بعد دستور داد گفت برای اینها تشک خواب بیاورید، بالش بیاورید این در حالی است که ما در این مدتی که گذشته بود، هیچ زیرانداز و یا روانداز نداشتیم و فقط هر کدام مان یک پیراهن داشتیم.

زیاد شغل‌مان را می پرسیدند و خیلی اصرار داشتند که بدانند شغل ما چیست؛ ما اکثرا یا راننده تاکسی خودمان را معرفی می‌کردیم یا شغل‌های شبیه به آن. آن شب با هم جمع شدیم و قرار گذاشتیم که امشب هر کس هر شغلی که بلده بگوید. طوری نباشد که همه ما بگوییم راننده تاکسی هستیم، آن شب بالاخره موفق شدیم همه کسانی که با هم بودیم شغل‌هایمان را مشخص کنیم. فردا صبح یکی آمد ابوحیدر نام داشت، مسئول اطلاعات آنها بود، آمد و مشخصات را یادداشت می‌کرد، تا الان کسی مشخصات یادداشت نکرده بود، اینجا مشخصات را یادداشت کردند و گفتند شغل‌تان چیست؟ عده‌ای گفتند کشاورز هستیم، یک عده گفتند مثلا باغبانیم، یک عده هم گفتند راننده‌ایم و شغل‌هایی از این دست اعلام کردیم.

محل اسکان ما هم همیشه در زیرزمین‌ها بود. در این مدت هم هر روز حداقل 4، 5 بار در روز بازجویی می‌کردند، بازجویی‌شان هم این نبود که بگویند چیکار می‌کنید، به محض اینکه می‌آمدند یک صندلی بزرگ داشتند دست‌ها را می‌بستند به آن بعد می‌گفتند برای چه آمده‌اید سوریه؟ دیگر هیچ چیزی نمی‌گفتند و 4، 5 نفری شروع می‌کردند به زدن، کارشان همین بود.

تا 20 متری ما گلوله‌های خمپاره می‌آمد

بعد از آن ما را بردند به یک زیرزمین که دو تا اتاق داشت. قبل از اینکه ما را اینجا بیاورند، ما را به یک باغ برده بودند و دو سه روز آنجا مانده بودیم. هدف‌شان از انتقال ما به این باغ این بود که ببینند آیا نظامی هستیم یا نه؟ در این باغی که ما را برده بودند خمپاره و هواپیما و توپخانه خیلی کار می‌کرد. گوشه باغ یک اتاق بود ما حدود 10 ، 12 نفر داخل آن اتاق بودیم. خمپاره آنجا عجیب کار می‌کرد به‌طوری‌که تا 20 متری ما گلوله‌های خمپاره می‌آمد. ما همین‌طوری دور تا دور نشسته بودیم و خمپاره می‌آمد می‌خورد نزدیک ما و تکان هم نمی‌خودریم. اما آنها در را باز می‌کردند و شیرجه می‌آمدند داخل اتاق.

 بعد از یک مدت به ما گفتند خب چرا نمی‌خوابید اینجا؟ گفتیم برای چی باید بخوابیم؟ گفتتند این صدایی که میاد صدای خمپاره است، رفت چندتا از این ترکش‌های خمپاره را آورد و گفت اینها ترکش است. در واقع هدف‌شان این بود که وقتی صدای خمپاره می‌آید ما بخوابیم روی زمین و آن ها اینطوری متوجه شوند که ما نظامی هستیم، ولی ما گفته بودیم اصلا نظامی نیستیم که اینها را بدانیم.

از اینجا هم خارج شدیم و ما را بردن داخل یک زیرزمین. بعدا فهمیدیم که ریف دمشق است. اینجا جایی بود که حدودا یک ماه ما را نگه داشتند. اینجا نسبت به بقیه جاها برای ما بهتر بود، هیچ نوری نداشت، پنجره کوچکی بالا بود که با یک ورق فلزی جوش داده بودند و هیچ دیدی به بیرون نداشت. فقط جوشکاری‌هایی که کرده بودند چندتا سوراخ ایجاد شده بود که از این سوراخ‌ها معلوم بود روز است یا شب، دیگر هیچ نوری نداشت.

فقط یک عدد دستشویی بود، دو سه روز اول وضعش خوب بود، ولی بعد از سه روز سیستم فاضلابش زد بالا و بوی تعفن طوری بود که دیگر هیچ کس جرأت نمی‌کرد آنجا بیاید. یعنی تکفیری‌ها دیگر آنجا پیش ما نمی‌آمدند. فقط یکی می‌آمد در می‌زد می‌گفت بیایید بالا یکی می‌رفت جلوی در بالا ظرف غذا را می‌گرفت می‌آمد پایین و آن‌ها خودشان اصلا پایین نمی‌آمدند. یعنی بوی تعفن طوری بود که اینجا همه مریض شدیم ولی راضی از این بودیم که اینجا زندگی کنیم ولی این تکفیری‌ها را نبینیم، یعنی واقعا دیدن اینها برای ما عذاب‌آور بود. در بین اینها بعضی‌هاشان هیچ‌وقت از یادمان نمی‌رود، وحشتناک بودند و دیدنشان برای ما خیلی عذاب‌آور بود.

ابوسمیر و فضلیت روزه گرفتن در غیر ماه رمضان

نماز خواندن‌های ما هم طوری بود که چند روز اول مثل خودمان با دست باز نماز می‌خواندیم، بعد از چند روز یکی آمد به ما گفت به هیچ عنوان حق ندارید اینطوری نماز بخوانید و اینقدر بخاطر این نماز خواندن کتک خوردیم که نشد و مجبور شدیم دست‌هایمان را ببنیدیم و نماز بخوانیم.

 یک روحانی داشتیم که آمد پیش ما گفت چرا دست‌هایتان را می‌بندید و نماز می‌خوانید؟ گفتیم چی کار کنیم حاج آقا اصلا غیر از این نمی‌توانیم. فردی که اینجاست به نام ابوسمیر اسمش را هم وقتی می‌شنیدیم بدنمان می‌لرزید. گفت نه ما مثل خودمان نماز می‌خوانیم. گفتیم شیخ نمی‌شود با اینها حرف زد. ما فردا نماز ظهر را به صورت دست باز خواندیم. آن‌ها همیشه حواسشان بود که ببینند چی کار می‌کنیم. بعد از نیم ساعت دیدیم ابوسمیر آمد و گفت چرا اینطوری نماز خواندید؟ گفتیم ما یک شیخ داریم که از او اطاعت می‌کنیم. شیخ را بردند، حاج آقای حسین‌خانی را بردند. بعد از حدود سه ساعت او را آوردند، دیدیم اصلا بنده خدا حتی روی پایش هم نمی‌تواند بایستد. زمان نماز عصر شد (ما آنجا نمازها را پنج‌گانه می‌خواندیم) گفتیم حاج آقا چی کار کنیم چطوری نماز بخوانیم؟ گفت پیامبر همین‌طوری خوانده ما هم همین‌طوری می‌خوانیم!

آنجا هر 24 ساعت یک وعده غذا به ما می‌دادند. این یک وعده هم یا بلغول بود یا جو چیز دیگری نبود. به اندازه یک پیش‌دستی می‌آوردند برای 5 نفر. اگر حساب می‌کردیم می‌شد مثلا نفری دو تا قاشق. بعضی وقت‌ها هم می‌شد که 3 روز یا 4 روز غذایی نمی‌آوردند. یک بسته خرما می‌آوردند و می‌گفتند عملیات داریم نمی‌توانیم غذا بیاوریم. همان خرما را تقسیم می‌کردیم یکی دو تا بالاخره به هر کدام می‌رسید تا شاید دو روز بعد غذا بیاید.

بخاطر همین بود که ما از بعد ماه رمضان(فارغ از ماه رمضان که واجب بود روزه بگیریم) تا آخر اسارت اکثر بچه‌ها روزه بودند. غذا ساعت 5 بعد از ظهر می‌آوردند یک ساعت بعد می‌شد افطار ما همان را به عنوان افطاری می‌خوردیم. ما تو گروه‌مان پزشک داشتیم، پزشک به بعضی‌ها می‌گفت آقا روزه نگیرید بخاطر اینکه ما آنجا آب نداشتیم. برخی مواقع مثلا توسل به حضرت فاطمه زهرا(س) می‌کردیم که آب برای ما بیاید. بالاخره پزشک به بعضی‌ها می‌گفت آقا شما روزه نگیرید. یک روز شیخ ما که آن روز روزه نبود، نشسته بود و غذا را آورده بودند و به همراه 2، 3 نفر در حال خوردن غذا بودند. یک فردی بود از بچه‌های ارومیه بود این بنده خدا بچه که بوده آب‌جوش ریخته بود رو سرش و نصف پوست سرش رفته بود و کلا شرایطی داشت که وقتی آدم نگاهش می‌کرد دلش به حالش می‌سوخت. آن روز ابوسمیر آمد دید آن فرد یک گوشه نشسته بود ولی شیخ در حال غذا خوردن است. به شیخ گفت چرا این فرد غذا نمی‌خورد؟ شیخ گفت این روزه است، ابوسمیر گفت ماه رمضان نیست که این روزه گرفته برای چی روزه گرفته؟ شیخ گفت اگر تو غیر ماه رمضان روزه بگیریم این فضیلت‌ها را دارد و غیره. خلاصه شیخ شروع کرد برای ابوسمیر تعریف کردن که روزه در غیر ماه رمضان این فضیلت‌ها را دارد؛ یک دفعه دیدیم ابوسمیر با کابل شروع کرد به زدن شیخ! گفت تو که می‌دانی این همه خیر و ثواب دارد، خودت چرا روزه نگرفتی؟! حالا بیا برای او ثابت کن که این شیخ مریض است!

توسل به حضرت زهرا (س) و سرنگونی ابوسمیر

آن‌ها هر 24 ساعت گروه‌هایشان را عوض می‌کردند. یعنی وقتی ساعت 8 شب تاریک می‌شد می‌دیدم صدا دیگر آن صدای قدیمی نیست، یک گروه دیگر می‌آمد. اما تعدادی‌شان هیچ وقت عوض نمی‌شدند. ابوسمیر یکی از کسانی بود که همیشه بود. وارد زیرزمین جدید هم که شدیم ابوسمیر بود و هر روز هم برنامه بازجویی داشت. ابوسمیر اردنی بود، مال خود سوریه نبود. آنجا گروه‌هایی که بودنند اردنی بودند، عراقی بودند، فلسطینی بودند، از کشورهای همسایه خیلی تو اینها بود.

شاید نزدیک به یک هفته تا 10 روز مانده بود تا محرم بشود، گفتیم چیکار کنیم از دست این ابوسمیر خلاص بشیوم؟! یک روز یکی از بچه‌ها سر نماز گفت اگر می‌خواهیم شر ابوسمیر را برداریم توسل به حضرت فاطمه زهرا (س) کنیم. انگار تلنگری بود که به زبان این آمد. ما از نماز ظهر که شروع کردیم به نماز خواندن یک دعا می‌کردیم که خدایا شر این را از سر ما کم کن، توسل به حضرت زهرا(س) کردیم. 2 روز یا 3 روز بود که این توسلات ادامه پیدا می‌کرد. ابوسمیر فرمانده آنحا بود و هیچ وقت هم از جلوی در کنار نمی‌رفت. همیشه هم خودش می‌نشست و اعوان و انصارش غذا می‌آوردند.  آن روز دیدیم که خیلی عجله‌ای آمد و در را باز کرد قابلمه را گرفت که برود برای ما غذا بیاورد، پله‌ها را با سرعت خیلی بالایی که صدای پایش می‌آمد، رفت بالا رسید جلوی در یک دفعه دیدیم صدای خمپاره شدیدی آمد، یک صدای وحشتناکی هم داشت وقتی داد وبیداد می‌کرد. بدون استثنا همه آنجا رفتیم سجده یعنی فهمیدیم که بی‌بی فاطمه زهرا (س) اینجا به داد ما رسیده‌اند. ما که دیگر او را ندیدیم ولی متوجه شدیم داد و بیداد می‌کنند و او را بردند.

ابوسمیر دستهای خیلی سنگینی داشت. آنجا دوتا دستش از بین رفت یکی از چشم هایش هم آسیب دید و پاهایش هم حسابی زخمی شده بود، این را بعدا این گروه‌هایی که از بچه‌های خودمان آمده بودند به ما گفتند. اصلا وقتی می‌گفتند ما ابوسمیر را دیدیم ما بدن‌مان شروع می‌کرد به لرزیدن! البته آن‌ها گفتند طوری شده که دیگر او نمی‌آید.

شام برفی و اثرات زیارت عاشورا

ما تمام کارمان فقط شده بود ذکر و دعا. جایی هم نداشتیم راه هم نمی‌توانستیم برویم. شما در نظر بگیرد یه اتاق مثلا 12 متری برخی مواقع 48 نفر را می‌آوردند داخل آن. چراغ هم اصلا نداشتیم. بیشتر وقت‌ها دوستان خواب‌هایی که می‌دیدند را تعریف می‌کردند. من دو تا خواب از این خواب‌ها را خدمت شما می‌گویم. کتابی هم تهیه شده به نام "شام برفی" مربوط به همین خواب است. ماه رمضان یعنی همان اوایل دستگیری ما یکی از دوستان خواب دیده بود که ما داریم آزاد می‌شویم و دمشق هم دارد برف می‌آید. بعد خواب را بین دو سه نفر از جمله شیخ ما تعریف کرد. به او گفتیم این خواب را دیگر برای هیچ‌کس تعریف نکن بخاطر اینکه تو سوریه هر 7، 8 ، 10 سال یکبار هم برف نمی‌آید. الان  هم که وسط تابستان است. اکثرا دوستان هم که امید این داشتیم که 10 روزه 15 روزه آزاد بشویم. اگر قرار باشد آزادی ما برف بیاد، باید وسط زمستان باشد!

حاج آقای جوادی‌فر داشتیم این مسئول ذکر ما بود ذکرها و دعاها را می‌گفت و هر روز به ما یادآوری می‌کرد. یک شب از خواب بیدار شد دیدیم دارد عجیب گریه می‌کند. گفتیم حاج آقای جوادی‌فر چی شده؟ گفت من خوابی دیدم نمی‌خواهم تعریف کنم. این مربوط به زمانی است که حدود 15 روز مانده تا ما آزاد بشویم. بعد از نماز صبح شروع کرد به تعریف کردن و گفت من خوابی دیدم، خواب این است که ما داریم آزاد می‌شویم فرمانده این گروه (که زهران علوش بود که چندی قبل در بمباران روسیه به همراه 4، 5 نفر دیگر از بین رفتند) آمده با معاونش پشت این درب نشستند و تعدادی کاغذهای A4 که به اندازه یک کارتن زیارت عاشورا شد. گفتیم از این به بعد ما زیارت عاشورا می‌خوانیم. زیارت عاشورا را هم ما حدادا ساعت 2 بعد از ظهر شروع می‌کریم تا 4 ونیم تمام می‌شد. یعنی کامل می‌خواندیم. ما زیارت عاشورا که شروع کردیم به خواندن و زیارت عاشورای ما تمام شد، بعد از یکی دو روز دیدیم دیدیم نان و پنیر آوردند که صبحانه بخوردید گفتیم حتما خبرهایی است. بعد یکی از دوستان آمد گفت من یک رادیو پیدا کردم حالا بعد از یکی دو روز بعد از زیارت عاشورا (هر روز که علائمی برای ما پیدا می‌شد زیارت عاشورای ما هم حال و هوای دیگری پیدا می‌کرد) رادیو را آورد گفتیم ما ساعت نداریم رادیو به چه درد ما می‌خورد؟! رادیور را آورد و شب وصل کرد به یکی از این پریزها که از قضا برق هم داشت. رادیو را چرخاند و اولین چیزی که از ایران گرفت اخبار ساعت 12 شب بود. تا رادیو روشن شد آقای مهماندوست سخنگوی وزارت امور خارجه در اخبار ساعت 12 گفت: ما برای این 48 نفر خبر خوشی داریم. آن شب تا صبح هیچ کدام از بچه‌ها نخوابیدن. این اثرات زیارت عاشورا بود.

انتهای پیام/

منبع: دانا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۸۱۵۷۹۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

این مرد بخاطر شباهت اسمی با یک فرمانده سپاه، ۳ سال در زندان انفرادی بود

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، بنابر آنچه فارس روایت می‌کند، معلم آزاده مرحوم «حاج کاظم ناصری (خنیفر)» دبیر علوم در مدرسه البارتی هفت تپه خوزستان بود که با پیروزی انقلاب اسلامی، روزها در کلاس درس می‌داد و شبها در کمیته انقلاب اسلامی شوش وهفت‌تپه فعالیت می‌کرد.این معلم در عملیات‌های متعدد جنگ تحمیلی از جمله آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و در عملیات «والفجر مقدماتی» به اسارت بعثی‌ها درآمد.

به دلیل تشابه اسمی آقای معلم با یکی از فرماندهان وقت سپاه شوش بنام احمد خنیفر، بعد از اسارت او را در بغداد از جمع دیگر اسرا جدا کردند و او را به مدت ۳ سال در زندان انفرادی شعبه پنجم استخبارات وزارت دفاع عراق در سخت‌ترین شرایط نگه داشتند.

آزاده دفاع مقدس «بهروز نصرالله‌زاده» که از شاگردان این آقای معلم بود و باهم در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت بعثی‌ها در آمدند. او درباره دوران اسارت و کارهایی که این معلم در اسارتگاه بعثی‌ها می‌کرد، اینگونه روایت می‌کند:مرحوم حاج کاظم، معلم علوم ما در مدرسه (اِلبارتی سابق) در هفت‌تپه بود. در عملیات والفجر مقدماتی من و آقای معلم در جنگل عمقر در ۸۰۰ متری مرز ایران و عراق بودیم. قبل از عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ نیروها در حال استراحت بودند.

من و حاج کاظم خوابمان نمی‌برد و باهم صحبت می‌کردیم. درباره مسائل خرمشهر و همرزمان‌مان صحبت می‌کردیم. حدود ۵ و نیم صبح بود که دیدیم خمپاره‌ای به اطراف ما اصابت کرد. حاج کاظم گفت: «با این خمپاره‌هایی که به طرف ما می‌آید، دشمن فهمیده عملیات داریم. خودمان را آماده کنیم، یا شهید می‌شویم یا اسیر!» حدس آقای معلم درست بود. ما در خاک ایران محاصره شده بودیم. در این عملیات تعداد زیادی از همرزمان‌مان شهید شدند که من و آقای معلم به اسارت بعثی‌ها درآمدیم.بچه‌ها در اسارت به آقای معلم، «دایی کاظم» می‌گفتند. ما در اسارت، بچه‌هایی را می‌دیدیم که بی‌سواد بودند و که دایی کاظم در آنجا به آنها حروف الفبا یاد داد. او به دیگر دانش‌آموزان تاریخ اسلام، جغرافی و علوم درس می‌داد. نحوه تدریس هم به این شکل بود که آقای معلم درس می‌داد و می‌گفت: «هر کسی بتواند در طول یک ماه این مطالب را یاد بگیرد، من مدرک به او می‌دهم.» حاج کاظم حتی نمره هم می‌داد.

تا ۲ سال اول تدریس در اسارت توسط حاج‌کاظم، خبری از کاغذ و مداد و خودکار نبود و محدودیت داشتیم. اما اینطور نبود که تسلیم شویم. ما در اسارت بسته‌های کارتن پودر رختشویی را در آب خیس می‌کردیم و این مقواها به لایه‌های نازکتر تبدیل می‌شد. بعد از خشک شدن، از این کاغذها برای نوشتن استفاده می‌کردیم.یکی دیگر از کارهایی که برای آموزش می‌کردیم، این بود که خاک را داخل پارچه‌ای ریخته بودیم و آن خاک را روی زمین می‌ریختیم و می‌شد، یک سطح صاف. بعد آقای معلم با دسته قاشق روی خاک می‌نوشت و به اسرا درس می‌داد. در واقع آن سطح برایمان کاربرد تخته سیاه را داشت. آقای معلم درس که می‌داد، دانش‌آموزان را صدا می‌زد و می‌گفت: «بیایید، پای تخته!». این نکته را هم بگویم که نگهبانان بعثی تجمع بیشتر از ۵ ـ ۴ نفر را ممنوع کرده بودند. آقای معلم به همین جمع تدریس می‌کرد و سپس نوبت گروه دیگری می‌شد. ما سیستم آموزشی در اسارت را مدیون زحمات مرحوم حاج کاظم هستیم. او سال گذشته بخاطر آسیب‌ جدی که در اسارت به کلیه‌هایش وارد شده بود، درگذشت.

۲۷۲۱۹

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1902830

دیگر خبرها

  • اعترافات تکان‌دهنده؛ ۳ جنایت خانوادگی در ۲۴ ساعت
  • اعترافات تکان‌دهنده همسرکُش‌ها / ۳ جنایت خانوادگی در ۲۴ ساعت
  • اعلام وضعیت انسانی اضطراری در سودان / مردم از گرسنگی علف می خورند/ گزارش های تکان دهنده از تعرض جنسی به آوارگان
  • اعترافات تکان‌دهنده همسرکُش‌ها | ۳ جنایت خانوادگی در ۲۴ ساعت رخ داد + تصاویر قاتلان و صحنه‌های قتل
  • این مرد بخاطر شباهت اسمی با یک فرمانده سپاه، ۳ سال در زندان انفرادی بود
  • (ویدئو) لحظه تکان‌دهنده خودکشی یک زن در سالن تیراندازی
  • ببینید | لحظه تکان‌دهنده خودکشی یک زن در سالن تیراندازی / حاوی تصاویر ناراحت‌کننده
  • (ویدئو) صحنه عجیب خوردن خرچنگ با چنگال خود خرچنگ توسط دختر چینی!
  • اسارت ۵۳ خبرنگار فلسطینی در زندانهای رژیم صهیونیستی
  • فیلم| ویدیوی تکان دهنده از صحبت‌های کودک فلسطینی که تمام اعضای خانواده‌اش به شهادت رسیدند